اینجا کویر

 فاطمه محسن زاده

اینجا کویر است . هیچ چیزش حساب کتابی ندارد . انگار دو فصلی هستیم : تابستان و زمستان . یکی می گفت کولرها را خاموش می کنی ، باید بخاری را راه بیاندازی .شاید اغراق به نظر برسد ، اما چندان هم دور از واقعیت نیست. هوای کویر دیوانه است ...حتما به خاطر همین است که دچار جنون فصلی می شوم ! دیروز آسمان اخم کرده بود . سگرمه هایش را در هم کشیده بود . دلش بارانی بود حسابی ، اما با تعصب بغضش را نگه داشته بود و تا توانست نفرین سوز و سرمای استخوان سوزش را نثارمان کرد . سرد شدم و سردم شد و سرد سرد!

امروز هوا کاملا آفتابی است . نسیم ملایم و خنک بهاری می وزید! می خواهم این هوا راببلعم و ذخیره اش کنم برای این زمستان که پاییزمان را هم خراب کرده است! راه می افتم .خنکای دلچسب نسیم صورتم را نوازش می کند. پدر می گفت : " زن باید قدم هایش را محکم بردارد ، یعنی چه بعضی ها پاهایشان را خاک می کشند و با لوندی و کلش کلش راه می روند؟!یک قدمت را که به زمین سپردی ، قدم دیگر رابردار . سرت را همیشه بالا بگیر ، اما چشم هایت به زمین باشد." بدجوردلم هوایش را کرده است. در این حال وهوا زنی صدایم می زند : " خانم جان! خانم..." سبزه است ، زرد رو و بچه ای زار ونحیف در آغوش گرفته است .اشک روی گونه هایش جو کشیده : " خانم جان ! فدایت شوم ..." گداست یا در راه مانده یا پول ندارد بیمارش را درمان کند یا معتاد است و می خواهد خرج موادش را درآورد یا ... راهت رابکش و برو ، مبادا به گدا پروری در جامعه ات دامن بزنی ! به صورتش زل می زنم . زیرآن رنگ زرد و لباس های مندرس ماه پاره ای را می بینم که التماس می کند : " تورا به هر کی دوستش داری کمکم کن تا از شهرتون برم! خانم جان قسمت می دم به جون عزیزترینت.... دیشب جایی نداشتم ...جوان های همشهری ات خیلی اذیتم کردند ...5000 بده ... اصلا وقت داری بیا ترمینال ..." احساساتی نمی شوم ، اما دلم می خواهد به بهانه ی عزیزترینم کمکش کنم . نگاهی به کیفم می اندازم . فقط3000تومان دارم . 1000تومان پول تمدید کارت کتابخانه ام می شود. بقیه اش را به او می دهم . باز دلم می خواهد که احساس شرمندگی کنم : " بیشتر ندارم"! دلم است دیگر .می خواهم به حرف دلم گوش کنم . پدر می گوید : " هرچه دلت بگوید ، همان درست است. دل آدم هیچ وقت به آدم دروغ نمی گوید ." یک نگاه به اطرافم می اندازم. پیاده رو خلوت است و صاحب مغازه ها هم از آنها نیستند که دم در مغازه می نشینند و انگار منتظرند از کنارشان رد شوی تا سان ببینند!

دوباره دارند سنگفرش های پیاده روی این منطقه را عوض می کنند .من که از معماری و مهندسی شهر سر در نمی آورم . حتما لازم است این کار برای هزارمین بار تکرار شود ؛ همان طور که لازم بوده مثلا نمای پیاده رو و دیوارهای مغازه های بین میدان میرچقماق و میدان شهید بهشتی ؛ کاملا یک دست ویک رنگ و شبه سنتی شود و تو هر وقت ازآنجا رد شوی ، فکر کنی داری در یک شهرک سینمایی قدم می زنی. همان طور که زمانی لازم بود درهای مغازه های هر منطقه ای به رنگی باشد : یک جا آبی ... یک جا نارنجی و ...همان طور که لازم بود سنگ قبور شهدا تمامی عوض شود و همه به رنگ سیاه و یک دست و بدون هیچ نشانی از یادگاری ها و عکس ها یشان بر بالای مزارشان ... آن قدر که مجبور باشی نگاهت را به تاریخ ها بدوزی تا بفهمی آنجا حبیب بن مظاهری خفته یا قاسم و علی اکبری... چقدر ما عاشق یکسان سازی و شباهت هستیم... ما عاشق زیبایی هستیم ، قیمتی شدن ، سنتی شدن .

http://www.yazdfarda.com/images/news/actual/?img=40663_13273267_n.jpg

وارد معروف ترین کتابفروشی شهرم می شوم :" از ادبیات ملل چه کتاب هایی دارید؟"

- مثلا از کی؟

- گوته!

- چکاره بوده؟خودتون یه نگاهی بندازید، شاید باشه !

بی فایده است . به کتابخانه می رسم . شاهنامه چاپ مسکو نیست . .. یکی برده ! خانم کتابدار بسیار صبور و با احترام با مراجعین بر خورد می کند ... حالا که تا اینجا آمده ام ، پس دو کتاب امانت می گیرم و می روم کنار خیابان می ایستم . ماشینی با شیشه های دودی می ایستد و بوق می زند .بلندی صدای آهنگش بند بند تنم را مرتعش می کند : خوشگلا باید...خوشگلا...

دوقدم به عقب می روم . دوباره بوق می زند . می روم آن طرف تر می ایستم . هوا آن قدر خوب است که دلم نمی خواهد اجازه دهم چیزی خلقم راتنگ کند .توی کیفم را می گردم ... فقط 3000تومان داشتم! یادم می آید. با خود می گویم :"خوب شد تاکسی نگرفتم ... حالا بر فرض هم می گرفتم ؛ نهایتش عذر خواهی می کردم و از راننده می خواستم تا من را به منزلم برساند و چند تومن هم بیشتر می دادم تا او هم راضی باشد و... اما خب شایدهم راننده از آن بدقلق ها باشد ... بی خیال ...حال و هوایت را خراب نکن !" چاره ای نیست باید تمام مسیر را پیاده بروم . به مغازه داری می رسم که مشتری شال و روسری و گل سرهایش هستم ، میانسال است و همیشه " دایی" خطابم می کند . دفعه ی آخری که او را دیده ام ، شال زرشکی را انتخاب کردم . آینه را جلوی صورتم گرفت و گفت : " مبارکت باشه دایی ، رنگ زرشکی بهت میاد." همراهم گفت : " خوب فک و فامیل به هم زدی! "

دایی از صندلی دم مغازه اش بلند می شود . لبخند می زند ، سلام و احوال پرسی می کند : " کم پیدایی دایی؟ " نگاهش صاف و زلال است .آن قدر در متن این جامعه بوده ام که دیگر استاد تشخیص هویت چشم ها شده ام . گرفتاری را بهانه می کنم و می گویم : " حتما مزاحمتان می شوم ." و خدا حافظی می کنم . دلم می خندد : " چه مزاحمتی! پولش را می دهی." سبک قدم بر می دارم . وجودم سرشار ازآرامش است ...موجا موج خوشایند دلخوشی از داشتن یک راز که خود می دانم و خود خدا . از دکه ی آن نوارفروش کم بینا صدای چاووشی ، طنین انداخته است. صدای او ونامجو همیشه رهایم می کند ، مثل یک قاصدک بازیگوش که در هوا می چرخد و می چرخد ، می چرخم و می چرخم ...

یک میدان را گذرانده ام . دارم به میدان بعدی می رسم . یکی دارد سنتور می نوازد ... سنتور ونسیم و خنکای لذت بخش هوا و ... آخ! که دلم هوایت را می کند. وارد لوازم التحریری می شوم . جوان متوجه حضورم نمی شود. می نوازد و... با اشتیاق مضراب ها را فرو می آورد. موسیقی روحم را تازه می کند ، درست مثل یک شعر ناب ، یک ترانه ، معصومیت ، نجابت ، مثل کوه ، مثل یک رود جاری که دل سنگ ها را می شکافد و پیش می رود ، مثل باران ، مثل تمام سادگی ها و صداقت های کودکانه ... ، لبخند ی زیبا ، مثل عطر دیوانه کننده ی نرگس های باران خورده ، مثل همه ی چیزهای خوب ... مثل تو! ناگهان صدا قطع می شود: " بفرمایید خانوم ، امری داشتید؟ " می گویم : "یه دفتر سیمی لطفا! " چند نمونه از دفترها را می آورد و قیمت هایشان را می گوید . به دفترها نگاه می کنم : " اون وقت ها یه آقایی اینجا بودن ، اسمشون کورش بود . ازشون خواسته بودم چندتا بیت از حافظ را برام خوشنویسی کنن . این بیت رو نوشته بودن : ازصدای سخن عشق ندیدم خوشتر / یادگاری که در این گنبد دوار بماند . خطشون حرف نداشت . اخلاقشون عالی بود. با دوستام مشتری همیشگی شون بودیم . قیمت هاشون کاملا منصفانه بود. " جوان می گوید : " ایشون عموی مرحومم بودن ." کورش زرتشتی بود و نیکی ها را دروجودش می شد دید و لمس کرد : پندارش نیک بود مسلما که گفتار و کردارش هم نیکو بود ... یک مومن واقعی . پسر ادامه می دهد : " تصادف کردند چند سال پیش ." می گویم : " از نیکان روزگار بود." از کتابفروشی بیرون می آیم جوان دانشجویی چند کتاب و جزوه در دست گرفته و با ولعی از سر کیف و حال سیگار می کشد . نگاهم به کتاب سبز رنگ اخلاق اسلامی معطوف می شود ، همان که خودم هم سال ها پیش به قول معروف " پاس کرده بودم." چشم هایم شروع می کنند به سوختن واشک آمدن . جوان دود سیگارش را فوت کرده توی صورتم!!! همین طور از چشم هایم اشک می آید که آبریزش بینی هم به آن اضافه می شود . چند لحظه ای روی نیمکت ایستگاه اتوبوس می نشینم . کمی قرار می گیرم . حتما چشم هایم سرخ شده ... عابری ازکنارم رد می شود ونگاهم می کند. حتم دارم زاغ سیاه چشمان دربه درم را چوب می زد ! نمایشگاه بین اللملی کتاب تهران به ذهنم می دود. آنجا هم پسری دود سیگارش را فوت کرد توی صورتم و آن قدر از چشم و بینی ام اشک وآب آمدکه مجبور شدم گوشه ای بنشینم . دوستم شده بود علامت سوال : " تو دیگه کی هستی ! صورتت متورم شده انگار و چشات سرخ سرخ . همه دارن به ما نگاه می کنن .آخه انگاری گریه کردی حسابی ." بعد دستم را می گیرد : " بلند شو بریم دستشویی یه آبی به سرو روت بزن ." چند نفر دم در دستشویی خواهران ایستادند . خیلی شلو غ است. اصلا نمی شود تکان بخوری . فقط چند نفری برای اجابت مزاج آمده اند ، هرکدام کاری می کند : یکی کرم مرطوب کننده را به صورتش می مالد ، رویش را با کرم روشن کننده می پوشاند و با دقت چند لایه پنکک روی آن می مالد . دیگری فرمژه می زند و دوستش با وسواس مژه هایش را ریمل می کشد . آن دیگری رژگونه می زند ... کنار دستشویی می ایستم . دخترکی با صابون آرایشی صورتش را شسته و به همراهش می گوید :" باید چند دقیقه ای کفا رو صورت بمونه ، بعد تجدید آرایش کنم . آخه آرایشای صبحی هنوز رو صورتم بود ... از ریخت افتاده بودم ." فرصت مناسبی است . صورتم را می شویم ...بیرون می آیم ، سوزش چشم هایم خوب شده ، اما دلم بدجور می سوزد و می سوزم و باید بسازی ....بساز.

به شهر گل می رسم که پراست از گل های طبیعی و مصنوعی ایرانی و خارجی . از پشت شیشه همه شان زیبا هستند و چشم نواز، اما می دانم وقتی بروی داخل مغازه و از نزدیک ببینی ، نظرت در مورد بعضی هایشان عوض می شود. چند دختر جوان وخوش اندام دارند از روبرو می آیند. شال هایشان را انداخته اند روی شانه هایشان . پوست گردنشان تیره است ، اما صورت هایشان سفید سفید! هرکدامشان جوری کلاه های لبه دارشان را روی سرگذاشته اند . پسر خوش تیپی از کنارشان رد می شود . دارد با همراهش حرف می زند . به دخترها نگاهی می کند و چیزی می گوید ، یعنی متلک ... همان که سهم همجنسانم است که چون جنس دومند ، پس حریمی ندارند و حرمتی که با متلک گفتن شکسته شود!حالا کاملا کنار آنها هستم که یکی از دخترها با آرامش تمام به پسر تیپا می زند و پسر پرت می شود جلو و سکندری می خورد و همان طورکه همراهش در دستش است بهت زده به عقب نگاهی می کند و راهش را می کشد و می رود.

به خانه می رسم. پستچی " گلستانه " را انداخته پشت در و رفته است. پاهایم درد می کند .می ترسم دوباره از درد پا به سرم بزند . دکتردیشب گفت :" مینسک پای راستت پاره شده ..."

لباسهایم راکنده ام . یک فنجان چای تازه دم و یک دانه رطب. گلستانه و شعری از شیمبورسکا : زندگی فی البداهه / نمایش بی تمرین / تنی بی پروا / سری بی تامل / از نقشی که بازی می کنم ناآگاهم / فقط می دانم که ازآن خودم است، غیرقابل تعویض/ موضوع نمایشنامه را / درست روی صحنه باید حدس بزنم / برای افتخار زندگی هنوزآماده نیستم / سرعت جریانی را که بر من وارد می شود، به سختی / تاب می آورم / بدیهه می سازم ، با آن که از بدیهه سازی بدم می آید / بر ناآگاهی ام در هرگام سکندری می خورم / رفتارم بوی شهرستانی بودن می دهد / غریزه هایم نشان از تازه کاری دارند / ترس صحنه ، علتی است برای تحقیر شدنم / به گمانم موجبات تخفیف ظالمانه است/ واژگان و حرکات غیرقابل پس گرفتن / ستارگان تا آخر شمرده نشده اند / شخصیتم مثل پالتویی است که در حال دویدن دکمه هایش را می بندم.....*

ویسواواشیمبورسکا ، شاعر، مقاله نویس و مترجم لهستانی ، تولد : بنین لهستان . 1923 م. *

ماهنامه ادبی ،هنری گلستانه / سال ۷/ شماره ۸۱/ تیر86 ) .)

ـ این دلنوشته در نشریه ی یزدا، سال ششم ،شماره ی 11 ـ15 ، بهار 1388 ، صص 54 ـ 57، با نام مستعار" شهرزاد .ق" منتشر شده است .

  • نویسنده : یزد فردا
  • منبع خبر : خبرگزاری فردا